نقد و بررسی تخصصی قصه های خیلی قشنگ
یک سال در مدینه باران نبارید و خشکسالی شد. در آن سال قیمت گندم و نان روزبه روز بیش تر می شد. در یکی از همین روزها امام صادق، از “معتب” ـ دوست و نماینده ی خود ـ خواست تا تمام گندمی را که به خانه ی امام ذخیره بود به بازار برده و به مردم بفروشد. معتب که می دانست گندم در مدینه نایاب است از این حرف امام تعجب کرد و امام را از این کار بازداشت. اما امام بر این کار اصرار ورزیدند و معتب پس از فروختن گندم ها با ناراحتی نزد امام بازگشت. امام فرمود: ای معتب! از این پس گندم خانه ی مرا روز به روز از بازار بخر. نان خانه ی من نباید با نانی که مردم مصرف می کنند، فرق داشته باشد. دوست دارم نزد خدا از نظر زندگی و خرج و مخارج، با سایر مردم مساوی باشم”.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید. اگر این محصول را قبلا خریده باشید، نظر شما به عنوان مالک محصول ثبت خواهد شد.
افزودن نظر جدید